شعر خواندی ، حرف زدی ، اشک ریختی ، اشک شدی ؛ اما نشد . 

مغزت تو را گرفت بین انگشتان کثیفش و فشار داد و فشار داد و جیغ نزن احمق! کسی نمی شنود . این بیرون هیچکس نیست  

تویی و آن دیوانه هایِ به زنجیر کشیده شده ای که در تنت حبسند و امشب دارند تو را می درند و از هم می پاشند ‌. تویی و چند کتابِ خیس و شبی که صبح نخواند شد . تویی و کسی که آرام صدایت می کند و جیغ می شوی و قرص هایی که نمی فهمندت . تویی و ۱۷ساله ای که شاید به سیگارهای پنهان شده در جایی که فراموش کرده و حتما به آدمی که هیچگاه فراموش نمی کند ، معتاد است . 

تویی و نوشته های آخری که می دانی چیزی قلمت را غمگین کرده و دیگر نمی چرخد و دستت که می خواهد آن مستطیل به رنگ احتمالی قرمز را لمس کند و پاک کند این صفحه ی عذاب را. 

تویی و خودنویسی که  

از من غمگین نباش رفیق . شاید امشب ، شاید فردا 

اما به دلم آمده که باید بروی . 

من دیگر نمیتوانم چیزی را دوست داشته باشم رفیق ! 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها