از آن گوشه ی کذایی اتاق بلند میشوم . کل عربی پایه را در سه ساعت خوانده ام و حس میکنم مغزم آب آورده .
قدم هایم را جوری بر میدارم که بعدا پشیمانی به بار نیاید . اتاق به طور منظمی کثیف است . مثلا میدانم که قلموها کجا افتاده اند ، کنته ی سیاه بین مدادهای ریخته شده روی زمین است و باید مراقب باشم با آن برخوردی نداشته باشم. لعنتیِ شکننده . شاهنامه هنوز در قسمتِ جنگ رستم با کاموس باز مانده و نقاشیِ رنگی روی دیوار به آن خیره شده . میدانم که با این زاویه ی دیدش این همه وقت رجزخوانی های تمسخر آمیز رستم را میخوانده که ، مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتک ترگ تو کرد و از این چیزها ! بدون تغییر در موقعیت کتاب میزنم صفحه ی بعد و احساس میکنم نقاشی خوشحال میشود .
به در که میرسم کمی توقف میکنم . نگاهم را روی کاغذهای زرد چسبانده شده میچرخانم بی انتخابِ راه فرار از خود، من تویِ گل فرو شده تا ساقم »
تبعیدمان کردند تا جایی که جایی نیست ، گشتیم و گفتیم آسمان ها را ، خدایی نیست ! »
با زمین و زمان و مضمونش ، حرفت این بود و هست ، استفراغ »
خسته شده دنیا از این آواز تکراری ، خاموش شو! در جوب ها یا زیر سیگاری»
گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم ، به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم »
دیگر ادامه نمیدهم . تا همین جا کافی است که بدانم چه فاجعه ای پیش آمده .
ادامه مطلب
درباره این سایت