ما تمام نمی شویم !




تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو در آن غول چراغ جادوی هیچکس نیستی ! 

که نمیخواهد بابت چند صفحه نوشته ات نگران باشی و قایمشان کنی و یادت برود کجا و هر شب بترسی که نکند کسی بخواندشان و فکر کند دیوانه شده ای ، که بشنوی میگویند از کنترل خارج شده ای باید ردت کرد بروی !

که تو هم خوش خیال بودی و فکر میکردی جایی هست که میتوانی خودت باشی ، جایی که فکرهای کثیف مردمش قلبت را سیاه نکند ، که به جایی نرساندت که هیچ چیز و هیچ چیز مهم نباشد

فکر میکردی هست . 

همین بود که دست و پا میزدی ، درس میخواندی تا از این تعفنِ بالاگرفته تا دهانت ، رها شوی

اما نیست دختر ! فهمیده ای که نیست 

متوقف شده ای . هیچ چیز و هیچکس تو را نمی فهمد !

بین کتاب هایت بمیر !



هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند  

و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازی گرفته ای ! 

با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 

تو بچه هستی ، اما بازی کردن را دوست نداری . هیچوقت دوست نداشته ای . تو فقط میخواستی که بمانی ، که حبست نکنند در آن پستوی تاریک و نمور .


هی گریه نکن دختر ! من میدانم . 

من مثل او نیستم . 

من تو را واقعا دوست دارم .

آنقدر که می توانم خودم را‌ تصور کنم ، وقتی که تو هستم و‌ می شنوم که می گویند بچگانه هایت از کنترلشان خارج شده ، که باید ردت کرد بروی‌ ، و تصور کنم که به جای تو می‌ آیم در اتاق ، جیغ میکشم و اشک می‌ریزم و شعرهایم خیس می شوند .


حرف زدی ؟ نه ! 

شعر خواندم . 

من شکسته شده بودم. 

شعر خواندم . 

اشک ریختم . 

سهراب و مهدی و فاطمه را گذاشتم جلویم . 

سهراب را که باز کردم آمده بود

  می کنم تنها ، از جاده عبور 

دور ماندند ز من آدم ها 

سایه ای از سر دیوار گذشت، 

غمی افزود مرا بر غم ها . » 

خواستم بخوانمش ، نشد .اشک هایم امان نمی دادند 

سهراب را بستم ، فاطمه را برداشتم و اولین چیزی که باز شد را برایش خواندم . 

خواندم که بفهمد چه کرده. 

که بفهمد چه چیزی را کشته است .

با آن چشم ها به من نگاه نکن! مرا میترسانی ! تو مرده ای .


تو را کشتند بچه !


مهدی فریاد میکشید .‌

مهدی مرا خوب می شناخت . هر صفحه اش می دانست که چه می گذرد . می دانست امشب که تمام شد ، درست وسط همین اتاق کذایی چاله ای می کنم ، جنازه ات را پرت می‌کنم آن تو و رویت خاک می ریزم و می میرم

گفته بودم که احمق نشو ، گفته بودم که دل نبند ، گفته بودم که این ها احساست را نمی فهمند ، که تو را می کشند ، که می میری ! که نفس میکشی ، راه میروی ، اما می میری گفته بودم و گوش نکردی  




تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو در آن غول چراغ جادوی هیچکس نیستی ! 

که نمیخواهد بابت چند صفحه نوشته ات نگران باشی و قایمشان کنی و یادت برود کجا و هر شب بترسی که نکند کسی بخواندشان و فکر کند دیوانه شده ای ، که بشنوی میگویند از کنترل خارج شده ای باید ردت کرد بروی !

که تو هم خوش خیال بودی و فکر میکردی جایی هست که میتوانی خودت باشی ، جایی که فکرهای کثیف مردمش قلبت را سیاه نکند ، که به جایی نرساندت که هیچ چیز و هیچ چیز مهم نباشد

فکر میکردی هست . 

همین بود که دست و پا میزدی ، درس میخواندی تا از این تعفنِ بالاگرفته تا دهانت ، رها شوی

اما نیست دختر ! فهمیده ای که نیست 

متوقف شده ای . هیچ چیز و هیچکس تو را نمی فهمد !

بین کتاب هایت بمیر !



امروز از کلاس ریاضی ( که چند وقتی بود به علت غیبت های متعدد قیافه ی دبیرش را یادم نمی آمد ) صدایم کرده بودند و من هم با ذوقی که خب طبعا از فرار از آن حصار لعنتی کرده بودم ، نشسته بودم توی سالن و سعی داشتم بفهمم چرا اینجا هستم . 

برگه ای حاوی چند موضوع را گذاشته بودند جلویم و گفته بودند ۱۰۰ دقیقه زمان داری . بنویس . به عبارتی مرحله ی نمیدانم چندمِ انشای امام زمان را در مدرسه برگذار کرده بودند و چند ثانیه قبلش به من اطلاع داده بودند که چون مراحل قبل را رد کرده ام ، باید بنویسم .‌

هر چه بود از کلاس ریاضی جذاب تر بود . اما ذهنم یاری نمی کرد. نمی توانستم . هر چه آسمان و ریسمان می بافتم ، آرایه می ریختم در حلق سطرها ، انتظار را به ادبی ترین شکل ممکن توصیف می کردم ، نمی شد دستم خشک می شد ، متنم را می خواندم و با نیشخندی همه اش را خط می زدم


می آید و دمل های چرکین زمین را درمان می کند؟! 

بر قلب هایمان می تابد ؟! 

کارِ زمین از این حرف ها گذشته است . خدا هم نمی تواند برایش کاری کند . همین است که سالهاست روی تختش لم داده و فقط نگاه می کند و نگاه می کند زمین ما را در خود می بلعد ، درختان را از ریشه ها به دار می کشد ، کوه ها را بر می دارد و بر‌ فرق ابرها می کوبد ، آسمان را توی دستش مچاله می کند و پرتش می کند جایی که احتمالا من ایستاده ام و خراب می شود روی سرم


دیگر کار از اقتضای سن گذشته رفیق . کارد به استخوان رسیده  

از دست هیچکس کاری ساخته نیست . حتی خودم ، حتی خدا 

 هر دویمان به چیزی تکیه زده ایم و به هفده ساله ای نگاه می کنیم که به جنون رسیده است . من فکر میکنم که کاش نبودم 

او فکر میکند که اشتباه کرده است

*-مغزم به هم ریخته  



هیچ چیز خوب نبود خودنویس . میدانم لازم نیست بگویم . خودت بهتر از من میدانی . تمام این مدت گوشه ای از مغزم نشسته بودی و آرام اشک می ریختی . گاهی که صدای ناله ام از زیر ویرانه هایی از هیچ به گوشت می رسید ، صدای هق هقت سرم را پر میکرد . وقت هایی که به شیرگاز زل می زدم ، جیغ میکشیدی و با مشت به جمجمه ام می کوبیدی . تو همیشه بودی ! لازم نیست برایت از آن آدمِ جدید متفاوت بگویم . لازم نیست به تشریح لایه های افکار لجن مال شده ام بپردازم و خاطرت را آزرده تر کنم . میخواهم از چیزی بگویم که نمیدانی ! 

شاید باید تمامش کنم . 

یک جای راه بایستم و دیگر ادامه ندهم . 

شاید باید من هم خود را به عمیق ترین نقطه ی این دریای تیغ بیندازم. 

بس کن ، خودت میدانی موقتی است ! من برمیگردم ، باز هم شعر میخوانیم ، دیوانه میشویم، نقاشی هایمان را می سوزانیم و همه چیز میشود مثل قبل .

قول میدهم! این کار برای هردویمان بهتر است .


تاریک است . خیلی تاریک . آنقدر که نمیدانی چشم هایت بازند یا بسته . و نمیدانی کجا هستی . صدای خوردن باران روی شیشه مغزت را پر کرده . این را هم نمیدانی . شاید شیشه دارد به باران میخورد . شاید هم باران به مغزت و احتمالش بیشتر است که شیشه به مغزت . زل زده ای به نقطه ای که نمیدانی چیست . شاید هم با چشم بسته ثابت مانده ای و زل نزده ای . خودت توی آن نقطه ایستاده . آنجا هم باران می بارد . روی آن پل کذایی . میدانی که صبح است . کسی یک بسته قرص توی دستش گرفته . این بار تردیدی در چشم هایت نمی بیند . این بار نمیترسی . فکر نمیکنی . به هیچ چیز 

میگوید اول او میپرد . این بار بحث نمیکنی ، نمیگویی با هم ، نمیگویی اول من. میدانی میترسد تو را ببیند که در هوا معلقی ، میترسد ببیند توی آب غرق میشوی .‌میترسد ببیند سرت به جایی خورده و خون دورت را گرفته . شاید هم بین راه پشیمان شده ای و چیزی میگویی . شاید قبل از خفه شدن در آب چیزی را فریاد بزنی که او را از پریدن منصرف کند . این بار بحث نمیکنی . میگذاری اول او بپرد . مردد میمانی که نگاه کنی یا نکنی . چشم هایت اشکی است . برای خودت ؟ نه دختر ! برای خودت نیست . برای اوست . 

ادامه مطلب


از آن گوشه ی کذایی اتاق بلند میشوم . کل عربی پایه را در سه ساعت خوانده ام و حس میکنم مغزم آب آورده . 

قدم هایم را جوری بر میدارم که بعدا پشیمانی به بار نیاید . اتاق به طور منظمی کثیف است . مثلا میدانم که قلموها کجا افتاده اند ، کنته ی سیاه بین مدادهای ریخته شده روی زمین است و باید مراقب باشم با آن برخوردی نداشته باشم. لعنتیِ شکننده . شاهنامه هنوز در قسمتِ جنگ رستم با کاموس باز مانده و نقاشیِ رنگی روی دیوار به آن خیره شده . میدانم که با این زاویه ی دیدش این همه وقت رجزخوانی های تمسخر آمیز رستم را میخوانده که ، مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتک ترگ تو کرد و از این چیزها ! بدون تغییر در موقعیت کتاب میزنم صفحه ی بعد و احساس میکنم نقاشی خوشحال میشود . 

به در که میرسم کمی توقف میکنم . نگاهم را روی کاغذهای زرد چسبانده شده میچرخانم بی انتخابِ راه فرار از خود، من تویِ گل فرو شده تا ساقم » 

تبعیدمان کردند تا جایی که جایی نیست ، گشتیم و گفتیم آسمان ها را ، خدایی نیست ! » 

با زمین و زمان و مضمونش ، حرفت این بود و هست ، استفراغ » 

خسته شده دنیا از این آواز تکراری ، خاموش شو! در جوب ها یا زیر سیگاری»

گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم ، به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم » 

دیگر ادامه نمیدهم . تا همین جا کافی است که بدانم چه فاجعه ای پیش آمده .

ادامه مطلب


وقتی قسمتی از تمهیدات عین القضات همدانی را  از کتاب درسی میخواندم تا به سخیف ترین شکل ممکن حفظ کنم که فلان جایش با کدام بیت از فرخی یزدی قرابت دارد و به زور از نوشته های این بزرگوار ،دستور زبان استخراج کنم و سعی کنم آن عظمت را به نثر امروزی در آورم ( و عین القضات بزند توی سرش )  ؛ فکر نمی کردم آنقدر شیفته اش شوم ! 

بغض داشتم . بغض دارم . خودم را مابین درس هایی که نفرت ، پل اتصالی بود بینمان دفن کرده بودم . 

که چه بشود دختر ؟ تو داری می میری ! 

حساب کنی تا ۳ تیر چند روز مانده و چقدر درس نخوانده ای که چه بشود ؟ به تو چه که همه به تو امیدوارند لعنتی !

الان وقت گریه نیست . باید خودت را جمع کنی .

وقتی فکر می کنند تو افسرده شده ای و میشنوی که آرام میگویند اثرات ترک نیکوتین است ، دیگر وقت گریه نیست .

آن چشم های خیست حالم را بد می کنند . دوست دارم بیاورمت بالا . آنقدر عوق بزنم تا از تو خالی شوم

به آن فکر نکن . نمی شود . قول داده ای . 

قول داده ای شعر ننویسی ، قول داده ای خط روی دستت را تکرار نکنی ،‌ قول داده ای داستان تهوعت را نخوانی . فکر نکن .

ببین ، این ها همه چند اقتضای سن لعنتی اند . همه ی ۱۷ ساله ها این روزها را گذرانده اند . تمامشان وقتی نوشته های عرفانی عین القضات را خوانده اند گریه شان گرفته .

همه شان هر شب به یک پل فکر کرده اند و شعر خوانده اند و شعر خوانده اند و بعضی هاشان صبح بیدار نشده اند .


تمامش کن .



تو فقط نمیخواستی یک توِ دیگر بسازی و بیندازی اش وسط همان کثافتی که این همه سال از آن بلعیدی و ذره ذره درش حل شدی ، آنقدر خوب که گویی هیچگاه تویی وجود نداشته. از ازل کثافت بوده و کثافت .

میدانی ؛ تا قبل از کشف عدد صفر بشر فکر میکرد همه چیز از یک شروع میشود . قرن ها طول کشید تا بفهمد حتی صفر هم ابتدای چیزی نیست ! همیشه همه چیز خیلی قبل تر از آنچه ما فکر میکنیم شروع شده .

به هم خوردن آن رابطه ی مرموز چیزی بود که از ابتدا در گوشه ای از ما کمین کرده بود و فرصت نمود میخواست . حتی قبل از آغاز رابطه . 

من آن بحث را فرصتِ نمودِ چیزی که قرار بود رخ دهد میدانم و تو دلیل خراب شدن همه چیز ! 

خودت میدانی . اینکه این ها را مینویسم اصلا به این خاطر نیست که شاید روزی یادت بیوفتد کسی بود که چیزهایی راجایی مینوشت و این نوشته های درهم را بخوانی . اصلا این ها برای تو نیستند جانم . برای چیزی در من نوشته می شوند که نمیدانم چیست. 

چیزی که چند هفته است روی جایی که نمیدانم کجاست از قلب ، مغز یا هر کدام از دستگاه های بدنم سنگینی می کند . انگار تیر اندازی که هیچ وقت وجود نداشته ، در خیابانی که تو هیچگاه به آن نرفته ای به تو شلیک نکرده است اما تو مرده ای ! تو واقعا مرده ای و دیگر زنده نمی شوی .

تو میدانی اگر شنیده باشم مجبور شده ای به خانه ی خاله ات با آن شوهر دله اش بروی چقدر حالم بد می شود . 

میدانی اگر شنیده باشم قرص هایت را بیشتر کرده ای دستم می لرزد . 

میدانی که نمیتوانم برگردم !

تو ، من شده بودی لعنتی ! 

اینکه با تمام حرف هایم موافق بودی ، غیرمنطقی ترین فکرهایم را با منطقی عجیب برای هردویمان توجیه میکردی و من بتی بودم که خدایی کردن نمی دانستم !

من ترسیده بودم. 

من ترسیده بودم.


یک منِ دیگر با آن فکر های ترسناکش ؟ هر کاری میکردم که این اتفاق نیوفتد .


من پشیمان نیستم . تو ، داشتی من میشدی .


پای بی معرفتی ام نگذار لعنتی . 

خودت خوب میدانی دیگر نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، شعر نمیخوانم ؛ خلاصه کنم ، خوب میدانی دیگر نفس نمیکشم . 

آنقدر آشوبم که نمیدانم از چه برایت بگویم . خوب نیستم رفیق . خسته ام . ویرانم . از مرگ نگهبان باغ کودکی ام تا آن مشاور لعنتی که نفرتی عجیب نسبت به او احساس میکنم ، از برملا شدن رازی که پنج سال ریه ام را به بازی گرفته بود ، از تمایلی عجیب که دیگران از آن به اعتیاد یاد میکنند و دور بودنی سخت که ترک می نامندش ‌تا فرشته های غم انگیز لعنتی روی شانه هایم که گویی در لجن تکثیر می شوند ، همه و همه روی سرم خراب شده اند .

از دستی که روی پل روی شانه ام نشسته بود و صدایی که در گوشم گفته بود اگه نمیریم چی ؟! » و من که به سنگ های سخت زیر پل خیره شده بودم و هیچ نگفتم . از ذهنی که میدانستم فکر میکند این خیلی دردناک است و چشم هایش که از ارتفاع می ترسیدند و من که هیچ نمیگفتم. 

از او که می خواست اول بپرد و زل زده بود به چشم هایم و من که به سنگ ها زل زده بودم . از پایم که یک قدم به جلو برداشت . ایستاد و دستم که دستش را گرفت و از آنجا رفت . آنقدر رفت که گویی هیچگاه آنجا نبوده اند و روحشان که خودش را از آن پل به پایین انداخت و جیغ کشید و کمک خواست و کسی که هیچگاه نبود  دستم که دستش را گرفته بود و پاهایمان که طوری میرفتند که گویی جان دارند . بعد رفته بودم خانه . 

غذا خورده بودم ، نفس کشیده بودم ، خندیده بودم ، درس خوانده بودم 

مثل آدم های زنده . 

بعد یک شب نقاشی هایم را پاره کردم و چند کاغذ را آتش زدم و شعر خواندم و شعر خواندم و گریه نکردم . مثل آدم های مرده 

بعد غرق شدم در هفده سالگی هایی که داشت مرا تکه تکه میکرد و تکه هایم را طوری کنار هم می چید که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودم و کسی چیزی نمیفهمید و من هم چیزی نمی گفتم


- سلام خودنویس ! 



لا به لای اینکه داشتم برای هرکس که جلو دستم می آمد مینوشتم که اکانتم را پاک میکنم و تمام مجازی را میریزم در زباله دان مغزم و دیگر مرا در این کادر سفید در حال تایپ نمی بیند ، یاد اینجا افتادم . بی رحمی بود اگر یک سال و اندی که هم صحبت بودیم و گفت و گویی یک طرفه بینمان بود را ندید میگرفتم و سری نمیزدم .

این خداحافظی شتاب زده را بگذار پای عجله در اجرای تصمیمی که احساس میکنم بهترین کار زندگی ام بوده . دل کندن از دنیایی که هیچگاه حقیقت نداشت اما دردهایش واقعی بود ، دلتنگی هایش و بغض هایش هم

نمیدانم چه باید گفت . هیچوقت در به پایان رساندن چیزی موفق نبوده ام . تمام زندگی ام پر بوده از چیزهایی غمگین و نصفه که در میانه ی راه رها شده اند . برای خودم آرزو میکنم یک سال دیگر که این نوشته ها را میخوانم لبخند بزنم ! 

میخواستم متنی طولانی از دلهره های این روزهایم ، کم کاری ها ، نامردی ها ، دردها و حرف هایی که هیچگاه نگفتم بنویسم ، اما الان خالی هستم . از هر چیز . 

خداحافظ خودنویس ! 


شعر خواندی ، حرف زدی ، اشک ریختی ، اشک شدی ؛ اما نشد . 

مغزت تو را گرفت بین انگشتان کثیفش و فشار داد و فشار داد و جیغ نزن احمق! کسی نمی شنود . این بیرون هیچکس نیست  

تویی و آن دیوانه هایِ به زنجیر کشیده شده ای که در تنت حبسند و امشب دارند تو را می درند و از هم می پاشند ‌. تویی و چند کتابِ خیس و شبی که صبح نخواند شد . تویی و کسی که آرام صدایت می کند و جیغ می شوی و قرص هایی که نمی فهمندت . تویی و ۱۷ساله ای که شاید به سیگارهای پنهان شده در جایی که فراموش کرده و حتما به آدمی که هیچگاه فراموش نمی کند ، معتاد است . 

تویی و نوشته های آخری که می دانی چیزی قلمت را غمگین کرده و دیگر نمی چرخد و دستت که می خواهد آن مستطیل به رنگ احتمالی قرمز را لمس کند و پاک کند این صفحه ی عذاب را. 

تویی و خودنویسی که  

از من غمگین نباش رفیق . شاید امشب ، شاید فردا 

اما به دلم آمده که باید بروی . 

من دیگر نمیتوانم چیزی را دوست داشته باشم رفیق ! 


به خاطر اون نیست . 

من فقط کلافه شدم . 

سطح انتظارات از من هر روز داره بالاتر میره و من چیزی تو خودم نمی بینم که شایسته ی این همه تقدیر باشه . 

این همه استعداد و هوش سرشاری که بی دلیل و منطق به چیزی نسبت میدن که انیس صداش میکنن . درست مثل یه جسم بی جون . مثلا چوب لباسی .

 این استعدادهای مسخره رو دونه دونه تو هم زنجیر کردن ، گردن من انداختن و میکشن و میکشن و اینی که بهش میگن انیس رو هر جا که میخوان می برن .

مدت هاست چیزی ننوشتم . 

چون هر بار که میخواستم از چیزی که حس میکنم بگم ، چیزی تو مغزم منو وادار میکرد خوب بنویسم ، آرایه های کثیفی که انگار داشتم ضعفمو پشتشون قایم میکردم ، به کار گیری صنایع ادبی غیرمعمول تو نوشته ها تا مثل همیشه خواننده بعد از خوندنش سر تعریف و تمجید و باز کنه و من ، مثل یه چوب لباسی ‌، نگاه کنم . انگار که عادت کرده باشم . انگار که همیشه همین بوده .

نقاشی نمیکشم . چون هربار که اشتباهی کردم یا گند زدم تو کار ، با نگاه ناباور کسی رو به رو شدم که باور نمیکرد این کار من بوده

اما دیگه نمیتونم . خسته شدم . کلافه ، گیجم

نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، درس نمیخونم

حتی کتابای دوست داشتنیمو هم نمیخونم ! مثل یه چوب لباسی که مدام میترسه یه برداشت سطحی کنه و از اون بعیده

من افسرده نیستم . فقط یکم کلافه شدم . نمیتونم اوضاع و جمع و جور کنم 


 سالهاست در معنی انتظار مانده ام . نمیدانم شما منتظر هستید یا من ! 

من ابرها را خیره به جایی دیدم که روزی آخرین قطره‌ی باران از آنجا عبور کرده بود و باران را ؛ هنگامی که با پای در جست و جوی ابرها آسمان را می گشت.

من ماه را وقتی دیدم که در انتظار شب ، بر پنهای صورت اشک می ریخت و شب ، هر روز نشانی ماه را از پرندگان می خواست

ادامه مطلب


دستت را روی جلد همه شان کشیدی . این ها سوگولی هایت بودند . سهراب ، کتاب های مهدی و فاطمه ، سقوط ، سیزیف ، بیگانه ی عزیزت . روی این یکی مکث کردی ، آنقدر که یادت رفت بروی سراغ صدسال تنهایی . تو مگر چه بودی ؟ چیزی جز آمیزش بی رحمانه ی کلمات ؟ شاید حاصل صفحه ای به صفحه ای دیگر و یا جیغ های مقدمه در شبی تاریک و گریه های پیچیده در اتاق و کودکی که سهراب به آغوش کشیده بود

تو واژه ی ادراک » بودی در شعرهای سهراب ، تو ؛ آقای مورسو ، تکرار آئورلیانوها و یا غم بودی در شعرهای .

تو صدای فریاد آن خواننده بودی .آن درد که با گفتن شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر ، شاعر شدی ولی ادبیات درد بود» به دلت می ریخت ، تو آن بودی . وقتی پنجره را باز کردی ، یادت آمد که تو دود خوشایند کنت هستی ، تو چند سرفه ی عمیق هستی 

بعد آمدی کنار . نقاشی هایت را ، نوشته هایت را ، عکس های درهم روی دیوار را ، خوب نگاه کردی . آنقدر که حس کردی دیگر کافی است . 

این نگاه ، مورسو بودن ‌، تکرار واژه ی ادراک ، زایش کلمات ، پاکت های مچاله شده ی کنت ‌، سالها بی کم و کاست چرخه ای کثیف را تداوم بخشیده بود و حس میکردی بس است! 

خالی بودی . آنقدر که وقتی قرص ها را توی دستت گرفتی به هیچ چیز فکر نکردی آنقدر که زنگ خوردن بی موقع گوشی تکانت نداد ، آنقدر که حواست نبود احتمالا آخرین باری ست صدای پدرت را میشنوی . آنقدر که وقتی با حس غرور میگفت  آقای الف اصرار دارد برای مرحله ی نخبگان استانی بروی، گفته متنش در وصف آقا امام زمان تکان دهنده بود ، با بی رحمی تمام قبول کردی .

بعد به قرص ها نگاه کردی . 

یادت آمد کسی به تو گفته بود که از نترسیدنت میترسد . داشتی می فهمیدی اش . 

میدانی ، این روش بدی بود . مادرت حتما یادش می آمد که تو بلد نبودی درست قرص بخوری ، هر بار اخم و تخم میکردی که بد مزه است و او سعی داشت یادت دهد چه کار کنی که مزه اش را نفهمی . یا به یاد می آورد که در بچگی های پر از مریضی ات مجبور بود قرص ها را آب کند و با آن مزه ی فاجعه شان به خوردت بدهد . 

حتی برای خودت هم خوب نبود . الان هم داشتی مزه ی گس مزخرفشان را با تمام وجود حس میکردی

 حس میکردی و خوابت میگرفت



با هم نشسته بودیم روی یک بلندی ، پشت یک پارک پَرت ، یادم نیست آن خواننده ی اجنبی دقیقا چه میگفت ، اما ریتم غم آلود حرف هایش آنقدر فضا را رنج آور کرده بود که دو نخ باقی مانده را در آوردم و پاکت خالی را انداختم توی پلاستیکی که بینمان بود . نگاه مظلومی به تو انداختم ، تو هم مثل همیشه بی توجه و در سکوت یک نخ را از دستم بیرون کشیدی و برای بار نمیدانم چندم تکرار کردی که پنج نخ از تو بیشتر کشیده ام و زهرمارم بشود اگر همین امشب بدهی ام را ندهم

هنوز روشن نکرده بودم که دو پسر بچه ، حدودا دوازده یا سیزده ساله آمدند آن پشت . یکی شان از آن پسر های تپل بود که لپ هایشان آویزان است و صورتشان همیشه کثیف است. آن یکی کیسه ای مشکی گرفته بود دستش و با اخم حرف میزد . سیگار را آوردم پایین و مال تو را هم از دهنت در آوردم . اخم کردی . گفتم بچه ن ! » 

آن که تپل بود ، نشست کنارمان و گفت اینجا جای ماس ، بلند شید برید ، ما هرشب اینجاییم » همین جمله کافی بود تا یک ساعت بحث کنیم که ما هرشب اینجاییم و آن ها را ندیده ایم و آنها هم همین را بگویند و تهش هر چهارتایمان تکان نخوریم . 

تو میخواستی آن یک نخ را هم بکشی. توی دلت مانده بود . هی زیر گوشم میگفتی اینا بچه ن؟ تخم جنن ! سیگار کشیدن من و تو رو روحیات اینا تاثیر میذاره؟ از ما بدترن بخدا » 

من هم کوتاه نمی آمدم . 

ده دقیقه بعد آن یکی که گوشه ی ابرویش شکسته بود ، اَه بلندی گفت ، شانه بالا انداخت و کیسه را باز کرد . 

قلیون را کشید بیرون و زغال در آورد و تو با خنده به من نگاه میکردی که بفرما ! 

چپ چپ نگاهش کردم و از یکیشان پرسیدم کلاس چندمی؟» 

گفت هفتم . میکشی ؟ » 

سیگار را روشن کردم و گفتم نه » 

من هم همینقدر بودم . کلاس هفتم  . دوازده سالم بود . اولین سیگارم را یک شب مثل الآن کشیدم . 

تو تپل بودی ، لپ هایت آویزان بود ، مثل همین که جلویم است ساکت نشسته بودی . من مثل آن یکی ، بدون حرف سیگار روشن میکردم . شاید تو یادت نباشد . اما اولین سیگارمان مارلبرو قرمز بود . بعد من سرفه کرده بودم ، خیلی زیاد . تو ترسیده بودی ، بغض کرده بودی . مثل آن دختربچه های تپل مظلوم . 

هیچوقت نگفتم . اما من هنوز هم وقتی به تو نگاه میکنم دلم میخواست هیچوقت آن روز توی حیاط مدرسه نخواسته بودم با هم بکشیم . هیچوقت برایت شعر نخوانده بودم ، حرف نزده بودیم ، آن دفترچه ی کوچک را نخوانده بودی ، با هم گریه نکرده بودیم ، هیچوقت روی آن پل لعنتی نرفته بودیم ، نخواسته بودیم بپریم ، هیچوقت دست مرا نگرفته بودی ، هیچوقت آشنا نشده بودیم

میدانی رفیق ؛ یک سری ها استعداد بدبخت شدن دارند . 

با آدم هایی آشنا میشوند ، کتاب هایی میخوانند ، عکس کسانی را به دیوار اتاقشان می زنند ، آهنگ هایی گوش میدهند ، جاهایی میروند ؛ که همه اش بدبختی ست

تو از آن ها بودی .‌‌


شکسته قفل بزرگی که روی در بود و 

شکسته بغض کسی که شروع شر» بود و 

علاج زخم عمیقش فقط سفر بود و

پرید از قفسش مرغ بال و پر‌ کنده

کسی برای تو می ساخت جبر و امکان را

از استخوان هایت میله های زندان را

که پاک کرد از این صفحه خط پایان را

هنوز دور خودش می دوید بازنده ! » 


تمام ما پر بود از چیزهایی که جا گذاشتیم و جهان حجمی غریب از چیزهایی که جا مانده بود. زمان ؛ نفرینی که بر حجم جا مانده ها می افزود و مکان ، بازنده ای که غمناک ترینِ چیزها ؛ انسان را ، به نژم انگیز ترین آغوشی که داشت می کشید . تمام این ها یک شوخی بود رفیق .

زمانی که کش می آمد و مکان را می فشرد و جامانده هایمان را به جایی که کسی سالها پیش جاگذاشته بود می انداخت و لذت می برد !

دارند تو را بازی می دهند  


بس نیست حمل این حجم دردناکِ چنبره زده بر گلویت ؟ گریه کن لعنتی ! دارد خفه ات می کند .‌ گریه کن . 

بدتر از این ؟ میفهمی چه شده ؟ 

به پرونده ی سیاه کودکی ات یک صفحه اضافه کن و رویش بنویس من در ۱۷ سالگی دست بهترین دوستم سیگار دادم و او امروز ، معتاد است . 

این جمله را چند بار دیگر بخوان 

بله. یادت رفته ؟ خودش گفت که گفته باشد ! قرار بود تو ژست ساقی منشانه بگیری و فکر کنی چون خودت از ۱۲ سالگی میکشیدی و الآن سالمی پس اشکال ندارد ؟ 

تمامش کن ! 

تو بچه بودی ؟ نبودی ! 

۱۳ سالت که بود چرا آن جنایت را انجام دادی ؟ 

تو بچه ای ؟! نیستی لعنتی ! 

چشم هایت را فشار نده . بگذار بپرد . به درک که میترسی از پریدن پلک چپت . گریه میکنی ؟ 

گریه کن 

از حالا تا ته زندگی ات را هم گریه کنی کم است


گمان کردی نفهمیدم ؟ من همه چیز را می دانم . خونِ روی دیوار را دیدم . آخرین زوزه ی دردناکش را شنیدم و لرزیدم . تکان تکان خوردن مردمک های نمناکش را به خاطر سپردم ، من پنجه هایی که آخرین رمق را بر گلوگاه زمین ریختند و فشردند ، و فشردند ، و فشردند ؛ بر حنجره ی جهان حس کردم

و چشم های تو را ؛ ای محبوب ترین من !

و اشک هایت را . اشک هایت ؟ 

از آنها وام دار کدام ابر بودی ؟ کدام آسمان را بازیچه‌ی زنشِ آرام پلک هایت کردی که می باریدی و داشتی جهان را در بارانی غریب غرق می کردی

من همه چیز را می دانم . 

چیزی رام نشدنی ، وحشی و کثیف در تو بود که می بایست شکسته می شد . زوزه هایش را شنیدم . آن شب ماه نمی تابید .

وقتی که سینه ات را شکافتی ، بوی خون در گوش هایم پیچیده بود . وقتی که اشک هایت بر جسمی تپنده می نشست ،صدای فرو ریختنشان  بر گونه هایم را شنیدم .

وقتی که نفس هایش بین دست هایی مرتعش به خاموشی می رفت ،

خون را از دست هایی شسته بودم که به خاطر ندارم ، از آن تو بودند یا من


ما آبستن از قبرستانی بودیم که جهان ، نطفه اش را در سرمای شبی نژم‌انگیر برید. هر نیمه شب ناله ای در گوش فلک پیچید ، کسی در صور درد دمید ، فریادی آسمان را فشرد و یک قبر ، متولد شد ! ما تمام نمی شدیم ، قبر روی قبر ، درد روی درد و جهان داشت وَرَم می‌کرد


شما را به خدا قسم می‌دهم تمامش کنید!

زمین دیگر تاب این ها را ندارد . چند وقت است جسد ها را بالا می آورد . روی من ، روی زندگی ام ، روی صورتم . 

گاهی وقت ها جیغ می‌کشند . شما می‌گویید نمی‌شود .


می‌گویید این‌ها جنازه‌اند . مگر فقط زنده ها جیغ میکشند مؤمن؟ این‌ها را چپانده اند در گلویشان . باید بریزند بیرون . انگار چیزی بی‌جان را لبالب پر کنی و هی بریزد ، هی بریزد و تمام نشود


یکی‌شان را می‌شناختم . صدای‌خوبی داشت ، دستی هم به تار می‌برد . او فروغ می‌خواند ، سازش اشک می‌ریخت ، او بغض‌ می‌کرد و ساز ، فرهاد می‌خواند . می‌گویند روزی ترانه ای ساخت که کشان کشان او را به اینجا آوردند . وقتی رسید گلویش هنوز گرم بود. 


بله. یکی از قدیمی ترینشان همین دختری‌ست که می‌بینید . 

غمِ چشم هایش هوا را مسموم می‌کند . می‌گویند او نقاش بوده. هی زجر را می‌کشیده ، گرته‌ی درد می‌ریخته . می‌گویند او پیش از اینکه بمیرد ، مرده است . برای همین می‌گویم قدیمی ترینشان است. آدم حسابی ترین جنازه‌مان هم همین است .دکتری بوده برای خودش . یک روز تابلوهای نقاشی اش ریختند در مطبش . تکه تکه‌اش کرده بودند ناجوانمردها


آن یکی برای مردن حیف بود. سهرابی داشت در بطن نوشته هایش .

واژه‌هایش نظم‌انگیز ترین شعری بودند که هیچگاه سروده نشد

خدا می داند چه شده. گناهش را نمی‌شورم . اما فکر می‌کنم جای زخم هایش از قلم باشد. گویی قلمی تیز را در بدنش فرو کرده باشند و شعرهایش را چپانده باشند توی خونش تا خفه بشوند.


نه، آن پسرکی که شما می‌گویید آن طرف نشسته . او می‌رقصید . آنقدر موزون که گویی جهان در حرکت دست هایش بی وزن می‌شد .  روزی بر مردانگی‌اش خط عُرف کشیدند و موهایش را از ته زدند . آن روز بود که من دیدمش.


بله آقا . همه‌شان جیغ می‌کشند . زندگی را برایمان جهنم کرده اند. نمی‌توانیم یک شب درست بخوابیم. 

فقط همان یکی که کنار شماست ساکت است . همان دختری که موهای کوتاه دارد . این را حبس کرده بودند توی اتاق. کسی نمی‌داند چه شد که سر از اینجا در آورد. یک نفر می‌گوید آنقدر کتاب خواند تا نفسش قطع شد ، یکی می‌گوید کشته شده ، آن یکی می‌گوید خودش دیده که از یک پل پریده است پایین ! می‌گویم توی اتاق که پل نیست ‌. می‌گوید گاهی‌وقت ها هست!


نه آقا ‌، این چه حرفی است . هر کدام را می‌خواهید بگویید ، من برایتان تعریف میکنم . 


-کدام یکی را می‌گویید ؟ 


-بله . با این مرد جوان هستید ؟


-نه؟


-کناری‌اش ؟


اشتباه می‌کنید آقا . اینجا که من نشسته ام!



تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو در آن غول چراغ جادوی هیچکس نیستی ! 

که نمیخواهد بابت چند صفحه نوشته ات نگران باشی و قایمشان کنی و یادت برود کجا و هر شب بترسی که نکند کسی بخواندشان و فکر کند دیوانه شده ای ، که بشنوی میگویند از کنترل خارج شده ای باید ردت کرد بروی !

که تو هم خوش خیال بودی و فکر میکردی جایی هست که میتوانی خودت باشی ، جایی که فکرهای کثیف مردمش قلبت را سیاه نکند ، که به جایی نرساندت که هیچ چیز و هیچ چیز مهم نباشد

فکر میکردی هست . 

همین بود که دست و پا میزدی ، درس میخواندی تا از این تعفنِ بالاگرفته تا دهانت ، رها شوی

اما نیست دختر ! فهمیده ای که نیست 

متوقف شده ای . هیچ چیز و هیچکس تو را نمی فهمد !

بین کتاب هایت بمیر !


اولین بار که تو را دیدم ، یازده سالم بود . مرا از آن مدرسه‌ی شلوغ و بی نظم آورده بودند به شاهد نمونه‌ی استان. آن هم اواخر سال . 

آمده بودند دنبالم ، زنگ سوم بود . گفتند می‌رویم جایی . بعد نشانده بودنم وسط آن کلاس قشنگ . چند بچه‌ی مؤدب . معلمی که خوب درس میداد و نمیشد مسخره اش کرد و یک مشاور سمج .

آن سال شروع سرکشی های من بود پسر . از فرار کردن هر روزه از مدرسه بگیر تا داد و بیداد های هرصبح که نمی‌ روم . از دعوا با بچه‌های مدرسه تا اعتراض علنی به اجباری بودن نماز . آورده بودند آنجا آدمم کنند . این سخت ترین قسمت ماجرا بود . برایِ من یازده ساله ، نبودن آن جمعیت پشت سرم مرگ بود . حالا فکر کن بروی توی کلاسی که همه با دست نشانت میدهند و بچه تنبل صدایت می‌کنند . مرا از کف خیابان آورده بودند بین چند بچه که آرزویشان رفتن به راهنمایی تیزهوشان بود . من صبح‌ها توی جهنم دست و پا میزدم و ظهر ، توی محله تمام آن زخم‌ها را مرهم میگذاشتم . تا اینکه هفته ی بعد ، محله را هم عوض کردند  

رویایشان را در یک قدمی می‌دیدند . نقاشی های دیوار اتاقم را سوزاندند ، عکس رپرهای محبوبم را پاره کردند و رویایشان خون کودکی ام را می مکید و رشد می‌کرد آن روزها را خوب یادم است . 

من داشتم توی آن جهنم می‌مردم . تا تو را دیدم ! سویشرت صورتی ، لپ های آویزان ، از آنهایی که خنده را با میخ به صورتت کوبیده بودند و جدا نمیشد . آخر کلاس بودی . آن سال و سال بعدش و سالهای بعدش ، تو تنها گلی » زندگی من بودی . 

میدانی رفیق ؛ موضوع یک دوستی نبود . وقتی توی آن لباس های سبز وسط حیاط‌ مدرسه ، سال آخر راهنمایی توی بغلم زار میزدی ، وقتی فهمیدم  روح گلی » من زیر آوار یک پسر هفده ساله تکه تکه شده ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی قهقهه های بیمارگونه ات را کیلومتر ها دورتر میشنیدم ، وقتی هربار با فکر دردهایت از درد میمیردم ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی اولین سیگار دوازده سالگی را روی پشت بام دود می کردیم، وقتی از سرفه‌هایم تا مرگ رفته بودی ، موضوع دوستی نبود . 

آخ که اشک هایت

بچه تو کودکی منی ، تو رشد کردن منی ، تو قد کشیدن و آدم شدن منی ! مهم است که چهار سال است تو را ندیده ام ؟ مهم است که دیگر آن لپ های محبوب مرا نداری ؟ مهم است که عوض شده ام ، که عوض شده ای ؟ نیست میفهمی چه میگویم؟ 

من در مورد یک دوستی حرف نمیزنم . 

من در مورد شبی حرف میزنم که با دیدن بخیه‌های بی رحمانه‌ی مچ دستت ، فرو ریختم ! 

من در مورد تمام روزهایی حرف میزنم که شهر را برای پیدا کردن آن پسربچه به هم ریختم ، در مورد تمام عشقم به تو حرف میزنم!

که لعنتی من دارم زیر بار این عشق جان می‌دهم ! 

که تو چه میفهمی  

که شب هایم را گرفته ای نکند هایم در تو خلاصه شده اند احمق!

نکند باز گول بخورد ، نکند معتاد آن کوفتی شود ، نکند دوباره کشیده باشد ، نکند قبول کند و شوهرش بدهند ، نکند به من نگوید و تمامش کند ، نکند مرا یادش برود


اینها را به خودت نمیگویم . آخر ؛ موضوع بین ما یک دوستی نیست . 

صدای خنده هایت مغزم را پر کرده . خنده هایی که زود فهمیدم خنده های گلی من » نیست . نارو زدن نداشتم پسر این یکی را نداشتیم من گل خشکیده را از ریشه له میکنم

این گریه ها را جدی نگیر . این ها برای این است که ، موضوع بین ما یک دوستی نیست . یک زندگی است . یک مسئولیت . یک رنج مشترک . 

و من قول میدهم ، این بار دلم را ساکت کنم


خیلی خسته ام رفیق.


دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات ، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.

‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.


آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی

 " کاش آن روز از پل پایین پریده بودیم"

 آنقدر نگاهش میکنی که مطمئن می شوی نور هیچگاه باز نمی گردد و بعد، مثل تکه تکه کردن نقاشی ها، مثل مچاله شدن ورق ها، مثل دفن کردن ته سیگار ها، آن را از بین می بری.


بین این دیوار های تاریک شعر شو و به نظم بمیر!


در ما خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد و ما بغض می کنیم. چیزی عجیب که نمی دانم تا به حال چیزی نامیده اندش یا نه. چیزی وحشی و رام نشدنی که می بایست شکسته شود. ما چیزی را جایی گذاشته ایم و هیچ گاه به خاطر نیاورده ایم چه را و کجا!

گویی فرزندی که هیچگاه زاده نشده را در جایی که هیچگاه نرفته ای گم کرده باشی و بخواهی پی اش بگردی. همینقدر تنها و غریب.

گویی کوچه به کوچه ی آسمان را پی چیزی بگردی که خدا می نامندش و کوه ها را و ابرها را و تمام شاخه های سر بر آورده به فلک را تکان دهی و بگویی خدا را ندیده اند؟ بعد درست وقتی در میانه ی آسمان ها حیران مانده ای از گنجشکی بشنوی که خدا مرده است و او را به خاک سپرده اند. بعد بترسی. تو حرف هایی داشتی که باید میگفتی. تقصیر هایی داشتی که باید گردنش می انداختی. خونی ریخته بودی که باید به پایش مینوشتی. تو حبسی کشیده بودی که باید تقاصش را می گرفتی. گویی تمام عمر را در حسرت لق خوردن چهارپایه زیر پای کسی بگذرانی و یک شب قبل مرده باشد!

در تو بر ناقوس جنگی میکوبند که سربازانش از پیش مرده اند.
با اسب هایی که روزی به تاخت از قلبت به میدان عبور کرده اند و نیزه هایی که جایی همان حوالی جا مانده اند. در تو بر ناقوس جنگی می کوبند که سالهاست تمام شده


من تو را می فهمم. وقتی که تقلای باز کردن پنجه هایی را داری که هیچگاه دور گلویت پیچیده نشده اند و اشک هایی را پاک میکنی که هیچگاه ریخته نشده اند و در تو خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد


این را از مادرم بپرس. او بهتر می داند. حتما به خاطر دارد وقتی هر شب  رخت ها را توی حیاط پهن می کرد، من صدای گریه اش را می شنیدم و سخت در آغوشش می گرفتم. آن وقت اشک هایش شدت می گرفت و کودکی ام خیس می شد. بعد درش می آوردم و میچلاندمش و آرام بین لباس ها روی بند رخت پهنش می کردم و آرزو میکردم زودتر خشک شود.


آغوش؟ 

این را از باد بپرس. او خوب یادش است که یک صبح، دور باغ های شهر را از زمین تا خدا حصار کشیدند. 

آخر، شب قبل بی محابا وزیده بود و دل چند شکوفه را لرزانده بود. من چیز زیادی نمی دانم.آفتاب نزده بود که با صدای فریاد باغ بیدار شدم. می‌گفت ناموسش لکه دار شده.


لکه؟

باید بروی به گورستان شهر. از آنجا رد اشک را دنبال کنی تا به قبری بی نام و نشان برسی. بعد شعری بخوان. نمی‌دانم. اگر من بودم، باید فروغ می خواندی

وقتی دخترک را دیدی، از او بپرس که چگونه مرده است و رد اشک های چه کسی را دنبال کرده ای


رد؟

این را از آن زن شیک پوش که کوچه بغلی مان زندگی می کند بپرس.

بله. مطمئنم که می داند. اگر کمی دقت کنی رد کبودی را روی گونه اش می بینی


کودکی؟ 

این را از آفتاب بپرس. 

به او بگو که کودکی ام هنوز روی بند رخت است. هنوز خشک نشده. هر چه صبر کردم، نتابید


مادرم؟

می گویند پایش لیز خورد و افتاد، بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مرد. 

اما این را از کودکی ام بپرس که همیشه روی بند رخت بود. او می گوید پدرم فریاد می کشید که لکه ( صبر کن! لکه را قبلا پرسیده ای) داشتم می گفتم ‌؛ که مادرم چیزی را لکه دار کرده. و از یک مرد حرف می زد. بعد او را هل داد و افتاد. بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مُرد. 


مَرد؟

این را از من بپرس.

توی کوچه بازی می کردم. دیدم که مَرد مادرم را هل داد و رفت توی خانه. بله. جیغ هم می زد. من می شنیدم. شاید اگر کودکی ام روی بند نمانده بود، می رفتم تو. یا گریه میکردم

اما فقط نگاه کردم.


کوچه؟

این را از نه! تو نپرس. آخر هر غریبه ای را می بیند جیغ می کشد، بعد دستانش سرد می شوند و سخت نفس می کشد. می گویند یک شب که از کوچه رد می شده چند مرد دامنش را لکه دار کرده اند. 


لکه؟

این را قبلا پرسیده ای!


زن؟

این را از خدا بپرس. وقتی او را دیدی بگو پای مادرم لیز نخورده. کودکی ام آن را دیده است. بگو کودکی هنوز روی بند است. بگو شکوفه ها دق کردند، می تواند حصار باغ را خراب کند. بگو گورستان شهر پر از لکه شده. پر از قبر بی نام و نشان دخترکانی که روزی به کسی عشق می ورزیدند. بگو که زن شیک پوش کوچه بغلی مان، دخترش را کشت.

بگو اگر می تواند بیاید مان را ببیند. هر شب صدایش می زند

 اما نه نمی تواند. او وقتی غریبه ها را می بیند جیغ می کشد.


بگو به آفتاب بگوید کودکی ام هنوز خشک نشده


آرام باش. نترس. این من هستم.

 من تو را دیدم.

آن وقت که تکه تکه ات می‌کردند و تکه هایت را طوری کنار هم می چیدند که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودی و تو لبخند میزدی و من شعر می خواندم.

من تو را دیدم.

وقتی که گیسوانت را به بدرقه ی باد حراج کرده بودی و فریاد میزدی کسی قاصدک ها را ربوده است.

وقتی که درد، پنجه می کشید و چشمانت در آرام ترین اقیانوس ها غرق می شدند؛ دیدم که قلبت را بین سطرهای شعر جا گذاشتی و هیچگاه پی اش نیامدی


وقتی که دستم را می فشردی و میخواستی اول تو بپری. که چشم هایت می‌ترسیدند مرا معلق ببینند. که برخورد سرم با سنگ های زیر پل را گریه کنند. که خون را وقتی به جای سرانگشتانت بین موهایم می نشیند، خیره باشند. که گوش هایت می ترسیدند چیزی را بشنوند که شاید لحظه ای قبل، درست وقتی که رویاهایم را پشت نرده های آهنی پل، کنار پایت جا گذاشته بودم، فریاد میزدم.


من تو را دیدم.

وقتی که دستم را گرفتی و آرام از بلندی دور شدی. و بعد راه رفتی، غذا خوردی، خندیدی، مثل زنده ها. و بعد ساکت و سرد، چیزهایی را آتش زدی، نوشته هایی را به آب انداختی و گریه نکردی. مثل مرده ها.

من تو را دیدم.


وقتی که کفش های مرگ را به پا کرده بودی و شیهه ای را به ما می‌سپردی که بوی مرگ می داد


و مرگ را که آرام، سراغ کفش هایش را می گرفت


من فریاد زده بودم. تمام شعرهای سروده شده را واژه به واژه پیموده بودم و قلبت را ندیده بودم. کسی می گفت آن را در آخرین شعر کسی دیده است که سالها پیش مرده و نوشته هایش را روی تنش به خاک سپرده اند.


من در تمام گورستان های شهر، جامه دریدم. شعر خواندم. اشک ریختم. تمام قبرها را گشودم، دست های مشت شده ی صاحبانشان را باز کردم، گیسوانشان را از خاک تکاندم و فریاد کشیدم کسی یک قلب ندیده است؟


من تو را دیدم. و مرگ را.

تا پای همان پل، دنبالت دویده بود و یک قدم تا سقوط مانده بود. من فریاد میزدم. اشک می شدم. گیسوانم را پی قاصدک ها می فرستادم. من به پای باد می افتادم و تو؛ چه می گویم

تو که قلب نداشتی

کفش های مرگ را پس نمی دادی


وقتی که مرگ قدمی به جلو برداشت، پایت لغزید و چشم هایم؛

تو را معلق دیدند

برخورد سرت با سنگ های زیر پل را گریه کردند

خون را وقتی به جای سرانگشتانم بین موهایت نشست، خیره ماندند

و مرگ، کفش های خونینش را برداشت و خونت را با رویاهایم، که کنار پل جامانده بودند، از کفش هایش پاک کرد


رد خون را نگیر.

وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.

تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.

وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسمانت را ابری نکند

 

نگفته بودم نیا؟

اشک هایم را به پای چشم هایت نریخته بودم که دنیایم دیدن ندارد؟

که شیارهای سرد سرانگشتانم، بوی مرگ می دهند؟

 

گوش نکردی

من خسته ام عزیز. ویرانم. خرده آجرها را جمع کن و جایی بگذار و هر بار نگاهشان می کنی دیواری را به خاطر بیاور که تکیه گاهت بود. از من، همینقدر سهم توست.

اما غمگین نشو.

من همان را هم ندارم.

هیچ چیز از من برایم باقی نمانده است. همه اش زیر آوار ماند. حالا چه اهمیتی دارد که جان میکنم که شاید چیزی را از آوار بیرون بکشم که روزی دوستش داشته ام. که به جای تمام این روزها - که نمی‌توانم چیزی را دوست داشته باشم- خیره اش بمانم.

آنطور بغض نکن! من خودم را از دست داده ام


تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .

دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستند. می گفتند کجا را پی کس و کارش می گردید. آب که راکد نمانده مومن، این رود از تمام آبادی های پایین دست می گذرد

وقتی روی دست بلندت کرده بودند و می‌بردند، دیوانه ای به موازات آب می دوید و بر سر می زد. مادرم می گفت سالها پیش، نیمه شب بود که سوز شعری همه را از خواب پراند. چند روز بعد دختری را از آب گرفتند که گیسوانی به رنگ آفتاب داشت و مردی را دیدند که به موازات آب می رفت و شعری می‌خواند که داشت قلب شهر را مچاله می‌کرد.

 

من تمام تو را به خاطر داشتم. مردمک هایم روی مهره های چوبی دستبندت دودو می‌زدند. قلبم نعره می کشید.

 

دست بر آورده بود و گلویم را می فشرد و درست وقتی تو را از جلویم بردند، نفسم بریده بریده شده بود و قلبم ترسیده بود.

آخر اگر من نبودم در سینه ی که آنگونه تو را رج به رج پشت چشمانم می بافت؟ حتی وقتی پلک های ورم کرده ات یک جفت شبِ آب آورده را قاب گرفته بودند، مهتاب را رقم می زد؟

 

گفته بودی که حال ما هیچوقت خوب نمی شود حتی وقتی در دستشویی های بین راهی قم اراک عوق می زنیم و دنیا را بالا می آوریم. حتی وقتی این شهر گرم و نمناک را پشت روزهای سیاهمان دفن می کنیم و به روشنی قدم می گذاریم گفته بودی کدام روشنی؟ بوی خونی که شب ها بین تار و پود خیس بالش پیچیده بود، از خورشید آمده بود

 

گفته بودم که حال ما هیچوقت خوب نمی شود حتی وقتی آخرین قرص را می بلعیم و آخرین صفحه ی کتاب را می خوانیم و بین دیوارهای همان اتاق تا ابد می خوابیم

حتی وقتی رد خون را می گیرند و تا پای پل می رسند و چیزهایی را از آب می گیرند که ما هستیم.

گفته بودم حال ماهیچوقت خوب نمی شود


چند روزی‌ست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز این‌گونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.

دلم میخواست کجا باشم.

نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.

بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژه‌های مسحور کننده‌ی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمی‌شدم.

اشک‌های فروغ تنها رودی بودند که تا به ابد در من نمی خشکیدند.

اصلا من واژه ی "ادراک" بودم در شعرهای سهراب.

من "آقای مورسو" بودم در ساحل.

من "آئورلیانو" ی نمی‌دانم چندم بودم پای جوخه ی اعدام.

 

من سپید بودم، همانقدر بی وزن و آرام.

من شعر میشدم، سراسر عشق می شدم، من نور میشدم بین پستوهای "بوف کور". من "جای خالی سلوچ" را پر می کردم. آفتاب میشدم در سرمای دست نوشته های "معروفی"

من مهر میشدم روی گیسوان "دلبرکانِ غمگین" مارکز.

 

اما نمی دانم چه شد.

چه وقت بود که دستم را گرفتند، با حیله ای از لا به لای ابیات بیرونم کشیدند و پرت کردند در جهانی که داشت مرا می بلعید

دنیای اعداد مرا می‌کشت رفیق.

 

وقتی کیلومتر‌ها دورتر حسابداری می‌خواندم، حس میکردم چیزی در من خشکیده است. چیزی که شاید اشک های فروغ بود. شاید در آخرین لحظه ای که مرا از جهانم جدا کرده بودند، صدای فریادی را شنیده بودم که در گوش هایم مانده بود. شاید پایم را روی بیت های شاعری گذاشته بودم که در اشک هایش غرق شد.

 

انصراف از آن رشته، هیچ چیز را بهتر نکرد.

این بار دستم را گرفته بودند و به شهری دور تر می‌کشیدند و لباسی بر تن رویاهای به وقوع پیوسته‌شان می‌کردند، که بوی خون میداد.

پرستاری!

نمی‌دانم کدام اشک ها را روی کدام سطرهای کدام اشعار بریزم، کدام باران شوم، از کدام ابر ببارم، کجای جهان، در ذرات به خون آلوده ی کدام خاک، دفن شوم، تا بفهمی رفیق!

من هم نمیخواستم!

آنطور مرا نگاه نکن تقصیر من نیست که دیگر نمی‌نویسم. چیزی در من مرده است.


همین که بدانی سطرهای در هم فرورفته ای در جایی از جهان با واژه هایی پر خواهند شد که راه به ادراک تو دارند، درد را می شوید یاسمن.

درد؟ چه می گویم. در محضر چشم هایت از درد نباید نوشت. دلشان می‌گیرد و باران می شوند. آنوقت مرا، دنیایم را و شعرهایم را در سیلابی غرق خواهند کرد که پلک‌های خورشید را هم تر می کند.

تو را باید نشاند جایی درست وسط تمام سپیدها و به آنها وزن داد. جایی درست وسط تمام نثرها و آهنگین‌شان کرد. تو را باید گذاشت بر سر هزار پیرْزنِ در حسرت گیسوان به هم پیچیده و رج به رج بافت

 

من مهر را؛ شوق را و عشق را، جایی گم کرده ام که آخرین بار به نگاه تو نشسته بود.

من درد دارم یاسمن. من بغض دارم.

من از تمام دالان‌های سیاه و تاریک جهان گذشته ام، من تمام اشک‌های ریخته شده را باریده‌ام، من گیسوان تمام پیرنی که گیس‌های قالی را بافته اند را به انگشت گرفته ام، من رد پای تمام عابرانی که نشانی از تو داشته اند را به دندان کشیده‌ام و با خود آورده ام.

من بغض دارم یاسمن.

من بغضِ تو را دارم. من بغض خودم را دارم. بغض شکافی را دارم که در میانه ی روحت نشسته است. بغض پیرمردی را که دیگر نیست و سرنگ هایی را که خون آلوده و تنها مانده اند.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌.

من دیوانه ای را که به موازات آب می دوید و بر سر می کوبید را، من حرف از جنازه ای که صبح روی آب آمده بود را خوب به خاطر دارم‌. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب شناور دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می‌گیرندش به آب زده بودند و چیزی را گرفته بودند که گویی هیچگاه نفس نکشیده است. گویی هیچگاه عشق نورزیده و پلک های ترش هیچ شبانگاهی آسمان را به هم نریخته است.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌ یاسمن.

من سر شب ها را بر تنه ی صبح بستم، من تار به تار گیسوانت را از دست های به هم گره خورده ی زمین خواستم، نداد. من نعره کشیدم. من جامه‌ دریدم و تمام پیرْنِ در حسرت گیسوانت را به شیون گماشتم

 

اما نبودند

 

باد گیسوانت را به ماه برده بود


می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.

پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟

گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد

که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.

شما که نمی‌دانید؛ اگر حسن زنده بود می‌شد از او بپرسید. من هم درست نمی‌دانم چطور ریغ رحمت را سر کشید. کسی را هم ندارد. یتیم بود. یک ننه ی پیر داشت فقط

او هم از غصه ی حسن دق کرد.

شما که نگاهم می‌کنید نمی‌توانم از مرده حرف بزنم. چشم‌هایتان یک جوری می شوند که روزگارم را سیاه می‌کنند. همینقدر بگویم که مجنون شد

هی می‌رفت در خانه‌اش، هی سهراب را به فروغ قسم می‌داد، حافظ را پیش سعدی گرو می‌گذاشت، هی "باد را به سر‌وقت چنار می فرستاد" هی خدا را به دامان و کوه، دریا را به ابر واگذار می‌کرد اما هیچ!

وقتی دخترک مُرد، آنقدر به موازات آب دوید و شیون کرد که رفت! تمام شد!

 

می‌گویند من هم مثل حسن می‌شوم.

شاید در پیچ و تاب موهایتان گم شوم. آنقدر که دنیا را هم پی‌ام بفرستند نباشم.

می خواهم چشم هایم را در سیاهچاله‌های وهم انگیزی که زیر پلک هایتان دارید جا بگذارم. سر انگشتانم را به مژگانتان بسپارم و بعد از آنکه تمام خود را - که شما هستید- زیر گوشتان زمزمه کردم ‌؛ بروم و از حسن بپرسم چگونه مرد


 

وقتی استخوان های نیمه پوسیده ام را کنار پل گذاشته ای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.

دست های پینه بسته اش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو می گفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. می گفتی بزرگ بود. دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران می بارید.

محسن تو بودی. محسن همین استخوان های نیمه پوسیده ام - که کنار پل گذاشتی - بود.

 

من توی چشم هایش نگاه نکردم. اما انگار پلک هایم را روی  شیارهای در هم تنیده ی چوبی می فشردم که محسن از آن آویزان بود. من دور بودم. اما نفس هایم زیر طنابی که   گلویش را پیچیده بود، می رفتند و نمی‌آمدند. من می‌ترسیدم بغض مردمک هایش بیخ گلویم را بگیرد و خفه ام کند. من از خفه شدن می ترسیدم. محسن هم می ترسید. حتی تو هم می ترسی خودم را توی جمعیت گم کرده بودم. کسی توی گلویم دستش را مشت کرده بود. شاید محسن بود. نگاهش نکرده بودم. اما حتما دستش مشت بود. من از خفه شدن محسن می ترسیدم. از دست مشت شده اش. از مردمک هاش غرق در اشکش. من از دکمه ی بالای پیراهنش که همیشه باز بود، از دندان جلوی شکسته شده اش هم می‌ترسیدم. محسن را من کشتم. محسن را تو کشتی.

هر کجا هم فرار کنیم شعرهایش شبانه دور گلویمان می پیچند. خفه می شویم. من نگاه نمی کردم. اما می دانستم محسن به من زل زده. وقتی سرم را بالا آوردم دیگر نگاهم نمی کرد. از دار آورده بودندش پایین. نمی دانم با جنازه اش  

چه کردند. فقط می دانم که کبود بود

کبود بود و بغض آلود. بغض آلود که می گویم یعنی سیاهی چشمانت که نمی توانند از استخوان های در هم پوسیده ام - که کنار پل گذاشته ای- جدا شوند. 

محسن را من کشتم.

آنها ریختند توی خانه اش و کسی را بردند اوین که محسن نبود. من ترسیده بودم. یادداشت هایش، شعرها و کتاب هایش را از زیر زمین بیرون کشیدم و به آتش انداختم. محسن توی زیرزمین سوخت.

از خاکستر کاغذها بوی گوشت سوخته می آمد. تو می گفتی جنون. می گفتی دکتر. می گفتی تاب نبودن محسن را نیاورده ام. من می گفتم محسن دیشب آمده بود دنبال عینکش می گشت. می گفتم موهای سیاهش یک شبه سفید شد. زیر چشم هایش شد دو سیاهچاله ی معلق. اما چشم هایش هنوز کهکشان ها را به سخره می گرفت. می گفتم کمرش خم شده. می گفتم نباید بفهمد کدام شاعر را کجای جهان تبعید کردند و کدام کارگر را توی بند کشتند. نباید بفهمد محمد را با گلوله زدند و دست مریم وقتی شعار می داد، از خون پر شد. میگفتم محسن طاقت نمی آورد، تو می گفتی جنون.

حتی حالا که از استخوان های نیمه پوسیده ام که کنار پل گذاشته ای چشم بر نمی داری، چیزی توی وجودت نعره می کشد جنون!

 وقتی اشک هایت روی گودالی که که کندی می چکید، مرا به خاطر بیاور که روزی خودم را - که نقاشی هایم بودند - از پل به پایین انداختم و غرق شدم.

خودت را به خاطر بیاور.

وقتی که تن بی جانم را تا پای حوض کشیدی و آنقدر آنجا ماندی که بوی گوشت سوخته در تعفن جنازه پیچید.

بعد گفتی جنون.

و به خاطر آوردی که گفته بودم نمی شود ماند. که دیگر شعر نیست. که محسن نیست. که شاعر ها اشک شدند و باریدند و ما تمام شدیم. که وقتی آخرین گلوله ی تفنگ را بین چشم هایم - که خیره شان بودی - شلیک کردم، بوی گوشت سوخته خانه را گرفته بود

محسن را من کشتم

محسن توی زیرزمین سوخت


 

وقتی استخوان‌های نیمه‌پوسیده‌ام را کنار پل گذاشته‌ای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.

 

دست‌های پینه بسته‌اش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو می‌گفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. می‌گفتی بزرگ بود؛ دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران می‌بارید.

 

محسن تو بودی. محسن همین استخوان‌های نیمه‌پوسیده‌ام - که کنار پل گذاشتی - بود.

 

من توی چشم‌هایش نگاه نکردم. اما انگار پلک‌هایم را روی شیارهای درهم‌تنیدهٔ چوبی می‌فشردم که محسن از آن آویزان بود. من دور بودم، اما نفس‌هایم زیر طنابی که دور گلویش پیچیده بود، می‌رفتند و نمی‌آمدند. من می‌ترسیدم بغض مردمک‌هایش بیخ گلویم را بگیرد و خفه‌ام کند. من از خفه شدن می‌ترسیدم. محسن هم می‌ترسید. حتی تو هم می‌ترسی خودم را توی جمعیت گم کرده بودم. کسی توی گلویم دستش را مشت کرده بود. شاید محسن بود. نگاهش نکرده بودم. اما حتماً دستش مشت بود. من از خفه شدن محسن می‌ترسیدم. از دست مشت شده‌اش. از مردمک‌هاش غرق در اشکش. من از دکمهٔ بالای پیراهنش که همیشه باز بود، از دندان جلوی شکسته شده‌اش هم می‌ترسیدم. محسن را من کشتم. محسن را تو کشتی.

 

هر کجا هم فرار کنیم شعرهایش شبانه دور گلویمان می‌پیچند. خفه می‌شویم. من نگاه نمی‌کردم. اما می دانستم به من زل زده. وقتی سرم را بالا آوردم دیگر نگاهم نمی‌کرد. از دار آورده بودندش پایین. نمی‌دانم با جنازه‌اش  

چه کردند. فقط می‌دانم که کبود بود.

 

کبود بود و بغض‌آلود. بغض‌آلود که می‌گویم یعنی سیاهی چشمانت که نمی‌تواند از استخوان‌های درهم‌پوسیده‌ام - که کنار پل گذاشته‌ای- جدا شوند. 

 

محسن را من کشتم.

 

آن‌ها ریختند توی خانه‌اش و کسی را بردند اوین که محسن نبود. من ترسیده بودم. یادداشت‌هایش، شعرها و کتاب‌هایش را از زیر زمین بیرون کشیدم و به آتش انداختم. محسن توی زیرزمین سوخت.

 

از خاکستر کاغذها بوی گوشت سوخته می‌آمد. تو می‌گفتی جنون. می‌گفتی دکتر. می‌گفتی تاب نبودن محسن را نیاورده‌ام. من می‌گفتم محسن دیشب آمده بود دنبال عینکش می‌گشت. می‌گفتم موهای سیاهش یک شبه سفید شد. زیر چشم‌هایش شد دو سیاهچالهٔ معلق. اما چشم‌هایش هنوز کهکشان‌ها را به سخره می‌گرفتند. می‌گفتم کمرش خم شده. می‌گفتم نباید بفهمد کدام شاعر را کجای جهان تبعید کردند و کدام کارگر را توی بند کشتند. نباید بفهمد محمد را با گلوله زدند و دست مریم وقتی شعار می‌داد، از خون پر شد. می‌گفتم محسن طاقت نمی‌آورد، تو می‌گفتی جنون.

 

حتی حالا که از استخوان‌های نیمه پوسیده‌ام که کنار پل گذاشته‌ای چشم بر نمی‌داری، چیزی توی وجودت نعره می‌کشد: جنون!

 

 وقتی اشک‌هایت روی گودالی که که کندی می‌چکید، مرا به خاطر بیاور که روزی خودم را - که نقاشی‌هایم بودند - از پل به پایین انداختم و غرق شدم.

 

خودت را به خاطر بیاور.

 

وقتی که تن بی‌جانم را تا پای حوض کشیدی و آنقدر آن‌جا ماندی که بوی گوشت سوخته در تعفن جنازه پیچید.

 

بعد گفتی: جنون.

 

و به خاطر آوردی که گفته بودم نمی‌شود ماند. که دیگر شعر نیست. که محسن نیست. که شاعرها اشک شدند و باریدند و ما تمام شدیم. که وقتی آخرین گلولهٔ تفنگ را بین چشم‌هایم - که خیره‌شان بودی - شلیک کردم، بوی گوشت سوخته خانه را گرفته بود.

 

محسن را من کشتم.

 

محسن توی زیرزمین سوخت.


ما عادت کرده بودیم
اما من هنوز تقلاهای تو را به خاطر داشتم
من تمام این دنیای کثیف را گذاشته بودم لای صفحات کتابی که قرار بود هیچگاه به پایان نرسد
من تمام شهرها را به آتش کشیده بودم
من اشک تمام نوعروسان بیوه را، من شیارهای خون آلود تمام درختان به دار آویخته را، من تو را، من خودم را
من خدا را به دریا سپرده بودم

اما تو از لابه لای سر انگشتانی که هیچگاه لمست نکرده بودند قد میکشیدی
شهر خودش را به دریا می انداخت و بین آخرین گدازه های آتش به نوعروسان بیوه، شیارهای خون آلود، به تو، به من، به خدا دهن کجی می‌کرد

من عادت نمیکردم رفیق


من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل می‌کنم تا وقتی دوردست ترین سرزمین‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.

من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.
من مردمی را که سخت خشمگین بودند، به شیارهای خون آلود آسفالت می سپارم و میروم
من بغض دوستانم را، هق هق بی جان مادرم را، مردمک های لرزان مرد همسایه را - وقتی پسرش توی خیابان جان داد- به درختی می‌سپارم که چند روز است ریشه زده.
اما صدای شلیک گلوله را ، فریاد و اشک های خون آلود را و پیکر بی جان پسر همسایه را با خود از آن شهر خواهم برد
من بغضی که سالهاست در گلو به خاموشی رفته را بیدار خواهم کرد و قبل از رفتن، بر شهر غم آلودم خواهم بارید به این امید که روزی از خاکش عشق بروید و کسی دیگری را برای چشم هایش دوست داشته باشد.
من به تمام شاعران در بند خواهم گفت که اگر روزی آزادانه از مهر سرودند، ویرانه ها را از نو بسازند.
دخترکان غم گرفته‌‌ی شهر را می گویم اشک هایشان را بریزند جای رودی که خشک شده و گیسوانشان را بدهند به نسیم.
من به شاپرک ها خواهم گفت مرگ را از خاطر کودکان ببرند و به خدا بگویند دختربچه ای که خودش را کشت، از شهر مردمان او بود.

بعد انقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.

 


بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ای ناگهانی نیست؛ ‌بین شکاف چوب‌ها، تای ملافه‌ها، درز دریچه‌ها و چین پرده‌ها غبار نرمی می‌نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاءِ پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند. امروز روز به‌خصوصی نیست عزیزم. ویرانی از ابتدا در ما وجود داشته و ریشه می‌دوانده. نرم‌نرم و آرام روحمان را بلعیده. اینجا هیچ ارزش یا خصیصه‌ای که ما را از دیگر موجودات متمایز کند دیده نمی‌شود. هیچ تمایز و انتخابی نیست. هیچ چیز خوبی به خاطر نمی‌آورم. همه چیز در حقیرانه‌ترین شکل خودش منجمد شده.عفونتی است که تا استخوان رسیده.
به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشند تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل کننده درنیاید، ولو رنج؛ که تک‌تک سلول‌هایمان را بسوزاند، آخرین جرعه‌ی زندگی را از وجودمان بمکد و تفاله‌مان را پرت کند گوشه‌ی خانه. زمین تیره و تار است دوست عزیز. آمده‌ایم در نبرد با روزگار مهلتی بگیریم و بعد بمیریم. استمهالی است در جنگی مقدر شده. ما ناگزیریم فرار کنیم دوست عزیز، اهمیتی ندارد که پیش رویمان تنها مرگ است. ناگزیریم دست به کارهایی بزنیم که می‌توانند نفرت انگیز ترین یا زیباترین تلاشمان برای بقا باشند. شما باید همیشه حرکت کنید. آدم‌ها با رفتارتان، با درستی گفتارتان و وخیم بودن درد و رنجتان متقاعد نمی‌شوند.شما میمیرید و آدم‌ها از این فرصت استفاده می‌کنند تا برای این اقدام‌تان انگیزه‌هایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند.
شما باید همیشه امیدوار باشید دوست عزیز، هیچ اهمیتی ندارد که از آسمان آتش می‌بارد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها